اما دفاع مقدس علاوه بر یاد حماسه ای جاودان، یادگارانی هم بر جای گذاشته است. جانبازان و ایثارگران مهمترین و بزرگترین یادگارهای دفاع مقدس و تاریخ زنده رزم آوریهایی هستند که آرامش و امنیت را برای ما به ارمغان آورد. برخی از آنان با ویلچر وعصا از کنارمان میگذرند و برخی در بستر بیماری در انتظار لقای محبوب خویش لحظه شماری میکنند. دلاورانی که این روزها کمی از آنان غافل شده ایم و... اکبر عباس زاده، یکی از این بزرگمردان است. گفت وگوی ما را با او و همسرش بخوانید.
برداشت اول؛ ایثارگریهای یک همسر
درتهرانسر اصلی اول خیابان نهم زندگی میکند و 27 سال از مجروحیتش گذشته است. عباس زاده جانباز 80درصد نیروی انتظامی و 70درصد بنیاد جانبازان و از جانبازان روشن دل هم محلهای ماست. معصومه کرمی، همسر او میگوید: «اکبر آقا به علت استفاده از قرصهای اعصاب و خوابآور از ساعت 10 شب میخوابد و تا ساعت 11 شب فردایش خواب است و درعوض از همان ساعتی که بیدار می شود تا فردا ساعت 12 شب بیدار میماند. وی با اشاره به 26سال زندگی مشترک با این جانباز میگوید: «تا امروز حتی یک لحظه از نگهداری و مراقبت از او خسته نشده ام و همیشه به او گفته ام مانند کوه پشت سرت ایستاده ام.»
برداشت دوم؛ کاش میتوانستم ماشینها را تعمیر کنم
این رزم آور دلاور تا پیش از مجروحیت تعمیرکار اتومبیل بوده و در گاراژی با 9 برادرش در تهرانپارس کار میکرده و به عنوان صافکار و نقاش اسم و رسمی داشته است. حالا هم برادرانش از تعمیر و خرید و فروش اتومبیل نان می خورند و او در تنهایی خانه به صدای اتومبیلها گوش میکند و در فکرش آنها را تعمیر میکند. او میگوید: «وقتی صدای تردد مردم و اتومبیلهایی که از کوچه نهم میگذرند را میشنوم به یاد آن روزها میافتم و با خودم میگویم: «کاش چشمانم میدید و راننده این ماشین گذری هم وقت داشت و میتوانستم مشکلات این اتومبیل را رفع کنم.»
برداشت سوم؛ کاشی شماره 4
در محلی که عباس زاده و همسرش زندگی میکنند، تعدادی جانباز هم سکونت دارند. «معصومه کرمی» در اینباره میگوید: «همسایگانی که به دلیل حضور در جبهه به افتخار جانبازی نایل شدند، به علت داشتن خاطرات و روحیه ای مشترک با یکدیگر به همسرم احترام زیادی میگذارند. ولی همسایگان دیگر هم که در این خاطره مشترک نیستند با ما رفتاری خوب و خاص دارند و هرکاری از دستشان بر میآید انجام میدهند. به عنوان مثال اگر روزی اتومبیلمان دچار مشکل شود، بدون اتلاف وقت کمکمان میکنند و بیشتر اوقات از نظرات کارشناسی همسرم که روزی روزگاری تعمیر کار حرفهای بود، استفاده میکنند.» او ادامه میدهد: «اکبر آقا گاهی که از درخانه ماندن خسته میشود برای خرید به مغازه روبه روی منزل میرود و خرید میکند. انصافاً هم همسایگان و هم مغازهداران رعایت حالش را میکنند و نمیگذارند برای خرید در صفهای طولانی بایستد.»
برداشت چهارم؛ آرزو داشتم با جانباز ازدواج کنم...
همسر این جانباز در باره نحوه آشنایی وازدواجش با یک مجروح نابینای جنگ میگوید: «آن روزها حال و هوای جنگ در کشور حاکم بود و درمدرسه شاهد بودیم که معلمان امور تربیتی و پرورشی گاهی جانبازان را به دفترشان دعوت میکردند. من همیشه آرزو میکردم که کاش روزی با یک جانبازازدواج کنم و خوشحالم که این اتفاق افتاد.» وی ادامه میدهد: «7 ساله بودم که مادرم فوت کرد و پدرم ازدواج کرد. یک گوشواره از مادرم به من رسیده بود. سالها بعد، روزی از تلویزیون صحنه هایی از دفاع رزمندگان پخش میشد. هوا سرد بود و دلم برای آنها می سوخت. رفتم گوشوارهای که برایم خیلی عزیز بود فروختم و کاموا خریدم و به سرعت ژاکت و شال گردنی برای رزمندگان بافتم و به جبهه فرستادم. همان روز آرزو کردم، روزی خدمتگزار یکی از این مجروحان شوم و این آرزو دو سال دیگر اجابت شد و به همسری اکبر آقا درآمدم و تا امروز از زندگیم راضی هستم و تا لحظه مرگ به پرستاری او افتخار میکنم.»
36 ساعت زنده در سردخانه!
از زبان اکبر عباس زاده
سرباز نیروی انتظامی بودم. از همان اول هم منتقل شدم به منطقه خوزستان، گردان 207 امداد ژاندارمری. روز حادثه در سنگرمان که مانند دو اتاق تو در تو با سقف کوتاه بود نشسته بودیم که حمله کردند و خمپاره ها به سرمان باریدن گرفت. من رفتم بیرون که سربازان دیگر را صدا کنم و به داخل سنگر بیاورم که ترکش خمپاره به سرو صورتم خورد و بیهوش شدم. وقتی بهوش آمدم یخ زده بودم و سخت میلرزیدم. دستانم بسته بود و نمیتوانستم حرکت بدهم. به زحمت دستانم را باز کردم و در کشوی سردخانه را فشار دادم. وقتی مسئولان سردخانه متوجه شدند سریع بیرونم آوردند سردم بود و احساس بدی داشتم؛ فقط توانستم بگویم کمکم کنید و بیهوش شدم. دومین بار درآمبولانسی که به طرف بیمارستان خانواده ارتش میرفت بهوش آمدم و بعد از چندین روز درمان متوجه شدم که اطراف را به شکل سایه میبینم و به مرور این مقداراز بیناییام را هم از دست دادم و امروز 8 هزار و 382 روز است که در نابینایی بسر میبرم و به این درد افتخار میکنم. آن روز ساعت 5 و 30 دقیقه عصر 24 بهمن سال 65 بود.